این بود که تلفن بهدست، نوجوانها را صدا کردیم. عمیقاً توی دلمان آرزو کردیم که کاش یک وایفای انساني، اتوبوس سحرآمیز یا جت اختصاصی داشتیم که با آن نوجوانهای ساكن شهرهاي ديگر را هم براي شركت در جلسهها میآوردیم.
فرهاد حسنزاده با يكعالم ايده به كارگاه ميآيد و بچهها تنها یا با اعضای خانوادهشان به دفتر دوچرخه در ساختمان همشهري ميرسند. نوجوانهای جالبیاند، یکی بیشتر از همه خودش را دوست دارد، دیگری دلش میخواهد فامیلیاش سعدی باشد، آنیکی دوست دارد توی قایق به دنیا میآمد، یکی دیگر دلش میخواهد فامیلیاش کوتاهتر باشد تا راحتتر مشهور شود، یکی آنقدر تند حرف میزند که ما هرلحظه درخواست ویدیوچک ميكنيم و دیگری از همهچیز راضی است! مگر داريم؟!
در بعدازظهري گرم، اولين جلسهي كارگاه داستان شروع ميشود. منتظريم فرهاد حسنزاده، يك فلشمموري به مغزمان وصل و نرمافزار نويسندهشدن را روي مغزمان نصب كند. اما او ميآيد، توي چشممان نگاه ميكند و ميگويد: «زود باش الكي دروغ بگو!» بعد از دروغ بايد روي كاغذ با خودكار خطخطي كنيم، آن هم با چشمهاي بسته! كمي كه چهرهمان از حالت تعجب درميآيد، از توي خطخطيها شكلهاي معنيداري پيدا ميكنيم و با آنها داستان مينويسيم. در جلسهي دوم راههاي پيداكردن سوژه را به يكديگر نشان ميدهيم. بچههايي كه داستان نوشتهاند، داستانهايشان را ميخوانند و همهي ما خيلي منصفانه! داستانها را نقد ميكنيم. گفت وگو، موضوع جديدمان است كه كمي دربارهي آن صحبت ميكنيم. در جلسهي سوم كه جلسهي آخر است، گفتوگو هايمان را ميخوانيم و براي بهترشدن به همديگر پيشنهادهايي ميدهيم. در اين جلسه بحثهاي قبلي را جمعبندي ميكنيم و ميرويم كه داستانهاي خوب بنويسيم در حد تيم ملي واليبال!
اسماسادات رحمتي، عارفه باخدا، دريا اخلاقي، راضيه كرمي، غزل محمدي، فاطمه صديقی و آنيتا صفرزاده نوجوانان حاضر در کارگاه داستان هستند.
عارفه باخدا
راضيه كرمي
غزل محمدي
فاطمه صديقي
اسما سادات رحمتي
آنيتا صفرزاده
دريا اخلاقي
جلسه دوم، سوژه
حسنزاده: ما براي داستاننوشتن به سوژه احتياج داريم. براي پيداكردن سوژه بايد ذهنی فعال و حساس داشته باشيم. مثل سوسكها كه شاخك دارند و با شاخكهايشان كار رديابي را انجام ميدهند، ما بايد سوسكهاي خوبي باشيم و شاخكهايمان حساس باشد تا بتوانيم به خوبی سوژهها را پيداكنيم. میتوان با نگاهكردن به يك تصوير خيالانگیز، گوشدادن به موسيقي بيكلام، خواندن اخبار روزنامهها یا شنیدن خبرهای رایو و تلویزیون به سوژه رسید. همینطور حرفهايي كه در خانه رد و بدل می شود، حرفها و تعریفهايي كه با مهمانها گفته ميشود. اتفاقهايي كه در مدرسه با دوستان یا در خانواده براي خودتان ميافتد. حالا خودتان از میان اینهایی که گفتم سوژه پیدا کنید.
آنیتا: داستانی از زبان تفالهي چای که شاهد مجالس مختلف مثل خواستگاری است.
اسما: خودم را در زمان قبل یا آینده ببینم. با خودم دوست بشوم یا از خودم بدم بیاید.
دریا: داستانی که در آن باقیماندهی آب خلیجفارس تمام میشود و تبدیل به کویر فارس میشود.
فاطمه: داستان حلزونی که میخواهد خانهاش را پیدا کند.
عارفه: پسربچهای که با ترازو کسب درآمد میکند، اما برای ترازویش اتفاق بدی میافتد.
غزل: داستان دختری که در حالت خواب و بیدار، اتفاقهایی برایش میافتد.
راضیه: داستان دختری که عاشق سنگفرشهای کوچهي دوستش میشود.
جلسهي سوم ، گفت و گو
حسنزاده: میگویند گفتوگو، آچارفرانسهي داستان است و باید در داستان از آن به خوبي استفاده کنیم. گفتوگو باید در خدمت طرح داستان و پیشبرنده باشد و به شکل غیرمستقیم اطلاعات بدهد. پس چه بهتر که اطلاعات در گفتوگویی حسابشده، داستان را پیش ببرد. طوری که خواننده حس نکند نویسنده دارد عمداً اطلاعات میدهد. باید حواسمان باشد در گفتوگوها، هر شخصیتی لحن و زبان و تکيهکلام خودش را داشته باشد.
بهعنوان تمرین، یک گفتوگو بنویسيد که ویژگیهای بالا را داشته باشد. یعنی شخصیتهای داستان ساخته شود و یک اتفاق هم در دل خودش داشته باشد.
راضيه:
- آدمي كه خوب باشه، دو ساعت توي بيهوشي مطلق نيست. اين رو بفهم.
- آبجي من خوبم... فقط قلبم درد ميكنه.
غزل: از ميوهفروشي كه برگشتيم، مامان گفت چندتا مسافر بزنه و بعد بريم خونه. نق زدم كه بايد جمع كنيم و اين حرفا. گفت يه ساعت به جايي برنميخورده.
عارفه:
- خيلي وقته نيومده بودم، اينجا قبلاً پنجره بود. دوتاييمون توش جا ميشديم.
- اصلاً مگه تو چيزي از اونوقتها يادت مونده؟
- ئه! گربه رو... اين زنه هنوز در خونهش رو باز ميذاره؟
آنيتا:
- جلو كس و ناكس برگشته به من ميگه: «مامان غذات رو كمتر سرخ كن! چربي براتون خوب نيست.» انگار 50 سال تجربهي من رو توي آشپزي داره. پشت سرش كامران هم گفت: «بله مادر، آخه قندتون هم بالاست!»
اسما:
- مگه ميشه آدم بهخاطر هيچي، اينقدر كوليبازي دربياره؟ چرا نميگي شايد بتونم يه كمكي بكنم.
- تنها كمكي كه ميتوني بكني اينه كه دست از سرم برداري.
دريا:
- درخت گيلاس... مادرجان گيلاس دوست دِرِه...
- مو رو بيبين. ئي قالي حاضر نِشِه مادر ديگه هيچي رِه دوست نِدِرِه... ميفهمي ماهرخ؟!...ئي قالي بافته نِشِه، مادر ديگه راه نِمِره. ئي قالي فروش نِرِه... مادر، مادرِ سابق ني... اگه پول ئي قالي در نِياد...
جلسه اول، دروغ
حسنزاده: «دروغ»، کاری زشت و ناپسند است. اما بد نیست بدانیم داستان چيزي شبيه دروغ است که بر حقیقتی عمیق سرپوش میگذارد. از اين نظر كه لزوماً عين يك اتفاق واقعي را بيان نميكند. نويسندهی ماهر، نویسندهای است که دروغش را به شکل داستان آنقدر خوب مينويسد كه براي ديگران قابل باور است. ما بايد بتوانيم در داستانهایمان خیلی خوب و ماهرانه دروغ الكي بگوييم. درواقع هدف از دروغگویی، پروراندن تخيل است. بهخصوص در داستانهای تخیلی و فانتزی. وقتي نويسنده ميخواهد داستان بنويسد با خودش فكر ميكند چه بگویم و چهطور بگویم که باورپذیر باشد. اين تمرين را ميتوانيد توی خانه هم انجام دهيد. جلوي آينه بايستيد و خودتان را در مقابل یک جمع تصور کنید و دروغی بگویید كه از واقعیت خیلی دور باشد. شما با این روش که البته شفاهی است نزديك مي شوید به فضاي ذهني نويسنده و تخيل خودتان را گسترش ميدهید.
عارفه: ديروز طبق معمول روي لوستر نشسته بودم و داشتم درس ميخواندم، كه يكهو ديدم يک ماهي دارد توي ليوانم شنا ميكند. لوستر را تاب دادم، خورديم به ديوار و من و ماهي هردو مُرديم!
دريا: شنبهشب، من و بابا و مامان و داداشم توي سفينهي مدل بالایمان در راه زحل بوديم که از دوچرخه با من تماس گرفتند. گفتند كه جلسهاي هست و من بايد خودم را به دوچرخه برسانم. توي راه سفينهمان خراب شد و ما مجبور شديم در مريخ فرود اضطراري داشته باشيم. من هم بهناچار با دوچرخه تماس گرفتم و گفتم كه نمي توانم خودم را برسانم.
فاطمه :نزديك كنكور است و همهجاي ديوار اتاقم پر از جزوه است. امروز كه داشتم درس ميخواندم يکهو ديدم هرچه جزوههایی را که به دیوار چسباندهام، از ديوار جدا ميكنم، دستم بیشتر ميرود توی دیوار. به خودم كه آمدم، ديدم اطرافم دنياي ديگري است. اصلاً آنجا شبيه خانهي خودمان نبود. درختها همه از ريشه تا شاخه از جزوههاي من تشكيل شده بودند!
آنيتا: دوتا دختر هستند، یکی خوشگذران و یکی درسخوان. دختر خوشگذران دائم با دوستانش به سينما و رستوران ميرود، اما دختر درسخوان فقط كتابهاي مدرسهاش را ميخواند. در نهايت آن کسی که درسخوان است در کنکور قبول نمیشود، اما دختر دیگر نتیجهي خوبی می گیرد!
اسما: دوچرخهام را جلو مغازه پارك كرده بودم. ديدم يك قلدر و نوچههايش دورش حلقه زدهاند. گفتم: «دوچرخهي منه ها...» گفتند: «ديگه نيست!»
با آنها درگیر شدم و تمام فنون کنگفو را روی نوچهها پياده كردم! نوبت قلدر كه رسيد رفتم تا فن انگشت كوچك را روي او پياده كنم، اما آنقدر ترسيده بود كه گفت: «غلط كردم... غلط كردم... دوچرخهات كه مال خودت هيچ، موتور من هم مال تو!»
راضيه: ديروز تولدم بود و خدا مرا برد توی اتاق تا سورپرايزم كند! چشمهايم را كه باز كردم، ديدم هديهاش به من، خانوادهام بود. وقتي منتظر هديهي خانوادهام بودم، ديدم مادرم قلبش را درآورد و به من هديه داد، پدرم مغزش را و خواهرم تمام وجودش را به من هديه كرد.
غزل: پريروز عصر، حالم خيلي بد بود. توی اتاقم بودم که ناگهان گوشيام زنگ خورد. شمارهاش آشنا نبود، اما جواب دادم. فروغ فرخزاد پشت خط بود. به من گفت: «شنيدهام كه شعر ميگويي.» من متعجب و هيجانزده پرسيدم: «شما از كجا ميدانيد؟» گفت: «شعرهايت را برايم بياور. ميخواهم شعرهايت را بخوانم.» من خيلي ذوق كردم، سريع برگههايي را كه رويش شعر نوشته بودم، از دفترم جدا كردم و دويدم توي كوچه. اما توي راه، باد شديدي وزيد و برگههايم را به هوا برد.
نظر شما